عشق

منوي اصلي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 29
بازدید کل : 49508
تعداد مطالب : 36
تعداد نظرات : 225
تعداد آنلاین : 1


Alternative content



خیلی قشنگه حتما بخونید... ( )

برای بزرگنمایی عکس کلیک کنید

خیلی قشنگه حتما بخونید...

مادر من فقط یک چشم داشت.من از او متنفر بودم...اون همیشه مایه خجالت من بود.اون برای امرار معاش خانواده برای معلمها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم اخه اون چطور تونست این کار رو با من بکنه؟ 

به روی خودم نیاوردم فقط با تنفر به نگاه کردم و فورا از اونجا دور شدم روز بعد یکی از همکاسی ها منو مسخره کرد و گفت:هووو...مامان تو فقط یک چشم داره. 

فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم.کاش زمین دهن وا میکرد و منو...

کاش مادرم یه جور گم و گور میشد...

روز بعدش گفتم اگه میخوای منو خوشحال کنی چرا نمی میری؟

اون هیچی جواب نداد...

یک لحظه راجع به حرفی که زدم فکر نکردم چون خیلی عصبانی بودم احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت.

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم.سخت درس خوندم و برای ادامه ی تحصیل به سنگاپور برم همان جا ازدواج کردم واسه خودم خونه خریدم زن و بچه و زندگی...

از زندگی بچه ها و اسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو.

وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به او خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا اونم بی خبر

سرش داد زدم:چطور جرات کردی بیای به خونه ی من و بچه ها رو بترسونی!؟ گم شو از اینجا! همین حالا.

اون به ارامی جواب داد:اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه ادرس رو عوضی اومدم و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد.

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور برای شرکت در جشن تجدید دیدار

دانش اموزان مدرسه

ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم

بعد از مراسم رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون البته فقط از روی کنجکاوی همسایه ها گفتن که اون مرده ولی من حتی یک قطره اشک نریختم اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن.

ای عزیز ترین پسر من .من همیشه به فکر تو بوده ام منو ببخش که به خونت به سنگاپور اومدم و بچه هاتو ترسوندم.

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که تورو ببینم.

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه داـم باعث خجالت تو شدم خیلی متا سفم

اخه میدونی...وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی

به عنوان یک مادر نمیتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

بنابراین چشم خودم رو به تو دادم به تو . برای من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

با همه ی عشق و علاقه من به تو مادرت

برای بزرگنمایی عکس کلیک کنید

نويسنده: نفس تاريخ: 20 / 1 / 1391برچسب:مادر, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به اين سادگيا پاک شدني نيست . گرچه پاره کردن يک کاغذ از شکستن يک قلب هم ساده تره ولي تو بنويس .. تو ... بنويس., کاش به پرنده بودی و من واسه تودونه بودم, شک ندارم اون موقع هم این جوری دیوونه بودم, کاش تو ضریح عشق تو یه روز کبوتر می شدم, یه بار نگاه می کردی و اون موقع پر پر می شدم

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to nafas.67.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com